مادر شهید
زمانیکه حاج اسماعیل بدنیا آمد ایشان بچه را بغل کرد و چند بار دور اتاق چرخاند و گریه می کرد گفت : مادر بیا این را بغل کن ، گفتم تو را بزرگ کردم چه کار کردم (چون چند بار جبهه رفته بود) اینقدر مرا زجر میدهی و می روی به جبهه . رفتم آشپزخانه و مشغول پختن غذا بودم و ایشان بچه را بغل کرد و چند بار دور اتاق چرخاند و می گفت :گریه نکن جانم تو با بی زبانی به مادر بگو مادرمن آمدم جای داداش بگذار داداش بره به جبهه داداش مال خداست وقتی این را شنیدم میخ کوب شدم واز همان جا با خودم گفتم چرا جلوی این بچه را بگیرم هر چی که خودش خدایش دوست دارد انجام شود.
چند بار به جبهه رفته بود وبا او مخالفت می کردیم می گفت پس آنهائیکه به جبهه می روند شهید می شوند پدر و مادر ندارند من در تصادف جان بدهم بهتر است یا در جبهه.
دو شب قبل از آن ،چون داخل آب بود حالش خوب نبود چای شیرین آوردند دوستانش گفتند: نخور گفت: اشکال ندارد از 2-3 روزی این دنیا نیستم ، مریض هم بشوم مشکلی نیست . دوستش به او گفت : تو از کجا میدونی دو روز بعد شهید می شوی؟ گفت : بیا . دوستش را به سنگر دیگر برد و گفت : این لکه را روی گردن من میبینی؟ من یک روز که پدر و مادرم مکه بودند توی اتاق مادرم خوابیده بودم که یک آقایی توی خوابم آمد و از شکم تا لکه گردنم دست کشید و انگشت روی لکه گردنم گذاشت و گفت :پسر جان بلند شو برو جبهه گفتم: پدر و مادرم مکه هستند گفت : اشکال ندارد وقتی آمدند اجازه بگیر و برو واگر یادت رفت این لکه را ببین و حرفم را به یاد بیاور.